نقد مفصل پرسه در مه

کافه سینما- امیرعباس صباغ: «پرسه در مه» مرگ تدریجی یک رابطه است، مرگی که هم در محتوا و هم در فرم، به خوبی آشکار است. «پرسه در مه» خلوتی ست برای غوطه‌ور شدن بر رؤیاهای دور و درازی که روزگاری در ذهنمان داشته‌ایم و امروز یا فراموشش کرده‌ایم، یا قیدش را زده‌ایم، یا در مسیر رسیدن به آن در حرکتیم و یا ...

 

«آه! زندگی‌ام را به پای هنرم ریختم و دلیلش هم تا حدودی خود هنرم بود.»

قسمتی از آخرین نامه ون گوگ به برادرش تئو

 

 

در طول تاریخ، جنون، نبوغ و هنر سه ضلع ویرانی آدمی بوده‌اند، بسیارند آنهایی که با نبوغشان خالق بزرگ‌ترین آثار هنری بوده و اندیشهٔ بشریت را پی ریزی کرده‌اند اما زندگی خودشان در رنج مدام تباه شده است، فهرست بلندبالایی ست، از نیچه و داستایوفسکی تا موتزارت و ونگوگ، همگی قربانی این سه ضلع هولناک شده‌اند. تا قبل از نگارش«تاریخ جنون» رسالهٔ ارزشمند میشل فوکو، گمان بر این بود که در دل هر اثر هنری رگه‌هایی از جنون نهفته است، اما فوکو با رد این تئوری نشان داد جنون نه تنها مبدأ خلق اثر هنری نیست بلکه لحظه ویرانی و عدم آن است.

توکلی می گوید داستان از آنجا آغاز شد که «شور زندگی» ونگوگ را به پایان رساند، ونگوگ در اواخر عمر در نامه‌ای به برادرش می‌نویسد: " بزرگترین ناراحتی من این است که هیچ‌وقت نتوانستم اثر خوبی خلق کنم و زندگی ا‌م بیهوده است چون نتوانستم کاری را که دوست دارم به شکل خوبی انجام دهم." او به مرزی از خلاقیت رسیده بود که حتی خودش هم نمی‌دانست چه کار می‌کند و به کار خلاقانه‌ای که انجام می‌داد، واقف نبود. هسته مرکزی فیلم از اینجا شروع شد. قصه‌ای درباره آدمی که حتی اگر کار خلاقانه می‌کند، نمی‌داند چه کار می‌کند و این ندانستن عوارضی در زندگی اجتماعی او دارد. در «پرسه در مه» آهنگسازی جوان در پی خلق قطعه‌ای موسیقی ست که نت‌هایش را تار و پود وجودش شکل دهند، قطعه‌ای که تا به حال به گوش کسی نخورده است، قطعه‌ای که از درونش غلیان کند، قطعه‌ای که با شکستن تمامی کلیشه‌ها و قالب‌های موجود و بدون کپی کاری از آثار دیگران، نبوغ او را به اثبات رساند. اما بحران عاطفی که میان او و همسرش رویا بوجود می‌آید، امین را از حالت عادی خارج می‌کند، سردی برخورد لیلا را اینگونه تعبیر می‌کند که او با مرد دیگری رابطه دارد و از طرف دیگر تحمل وی روز به روز برای رویا دشوار‌تر می‌شود. فیلمساز با سکوت و سکون کشنده‌ای که خلق کرده، بیننده را به مانند امین که در احساساتی فارغ از عقلانیت دست و پا می‌زند، در باتلاق ذهنی توهمات و تخیلات او فرو می‌برد.

امین: من سعی خودمو دارم می‌کنم، حس می‌کنم دارم گم می‌شم تو چیزای مزخرفی که فکرشم نمی‌کردم درگیرش بشم، اما تو خیلی آروم مثل همیشه می‌گی عزیزم

رویا: یعنی اگه من بهت نگم عزیزم مشکل تو حل می‌شه؟

امین: مشکلِ من اینه که تو می‌خوای بهم ثابت کنی از من آدم بهتری هستی ولی این طوری نیست

نبوغِ امین، او را میان آینده و حال سرگردان کرده، جسمش به موازات زندگی و حیات «انسان امروزین» قرار دارد، اما اندیشه‌اش درزمان آینده تاخت و تاز می‌کند. و این عدم توازی و تفاهم باعث رفتن او به کما می‌شود، او نیز مانند بسیاری نوابغ، عجول وعصیانگر و تا حد غیر قابل تحملی، غیر معمول است. امین اگرچه اضطراب و هراس خود از رفتن رویا را بروز نمی‌دهد، اما هراس‌اش از این رخداد در سکانس‌هایی به وضوح مشخص است، برای مثال آنجایی که رویا برای تمرین تئا‌تر می‌خواهد امین را ترک کند:

امین: هنوز یه ساعت و نیم تا گریم مونده

رویا: یه ساعت و نیم باید زود‌تر برم

امین: واسه الان یا همیشه؟

امین هراس از تنهایی و رهاشدگی دارد. این گونه افراد وقتی در حفظ ارتباط با کسی که رابطه‌ای توام با وابستگی با او برقرار کرده‌اند، شکست می‌خورند به شدت افسرده و پریشان شده و تا مرز خودکشی و یا آسیب رساندن به خود پیش می‌روند. (اتفاقی که امین، بعد از به سردی گرائیدن رابطه‌اش با رویا دچارش می شود) از دیگر خصوصیات این افراد اختلال در شکل گیریِ یک هویت با ثبات و داشتن یک تصویر ذهنی متزلزل است، تحریک پذیری و خود آسیب زنی رفتارهایی است که در افراد مبتلا به «شخصیتِ مرزی» به فراوانی مشاهده می‌شود. احساسِ مستمرِ تهی بودن و پوچی در این افراد مانند این است که همیشه به دنبال گمشده‌ای می‌گردند تا پاسخی برای خلاء درونی وجودشان بیابند. خلق یک اثر هنری عظیم و غرق شدن در دنیای هنر (مثل کشیدن نقاشی یا ساخت یک قطعه موسیقی و...) فرصتی را برای ترمیم و جبران این احساس پوچی فراهم می‌کند. خلق یک اثر هنری برای فرد مبتلا به پریشانی روحی موهبتی است که می‌تواند به عنوان یک سوپاپ اطمینان در زمان‌های بحرانی عمل کند. بسیاری از هنرمندان، شاعران، موسیقی دانان، نویسندگان و... به مدد ذهنیتِ خلاق خود، خیال را جایگزین عمل کرده و با بالانس نمودن احساسات خود مفری برای گریز از افسردگی و خودکشی فراهم می‌کنند (مانند امین که در پایان امید بخش فیلم زندگی را جایگزین مرگ می‌کند) ولی در گروهی، تعارضات درونی و روانی به حدی است که حتی هنر هم نجات بخش نیست.

«خیلی خسته کننده است که در گذشته‌ات زنده باشی اما دنبال دلیل مردنت تو آینده باشی»

این دیالوگ را در اوایل فیلم، از زبان امین وقتی در کماست می‌شنویم، امین مرگ بی‌خاطره را دوست ندارد، مرگ در تنهایی را نمی‌خواهد، پس از‌‌ همان ابتدای فیلم به بیننده می‌گوید که با جستجو در خاطرات گذشته، می‌خواهد با مرگ‌اش بجنگد و در انتهای فیلم، یادآوری اینکه قرار است بچه دار شود موجب می‌شود برای اولین بار از زبانش بشنویم که صدای آن سوت ممتد در حال کمتر شدن است، و اکنون است که جریان هوا را روی پوست خود لمس می‌کند و در تمنای نگاهی ست که در چشمانش کنند تا تکان خوردن پلک‌هایش را ببینند و دستگاه را از او جدا نکنند.

«پرسه در مه» پر است از رگه‌های بینامتنیت که با ترکیبِ دو روایت (زندگی ونگوگ و بتهون) به زندگی هنرمندی می‌پردازد که از تلاطم و خروش درونش رنج می‌برد و این فوران به تدریج او را به ویرانی می‌کشاند. برای یک آهنگساز و نوازنده هیج اتفاقی نمی‌تواند ناگوار‌تر از ناشنوایی باشد، اتفاقی که برای بتهوون در سومین دهه زندگی‌اش رخ داد و او کم کم متوجه ضعف شنوایی شد، حال در «پرسه در مه» مشکل شنوایی به شکل دیگری، که آن شنیدن یک سوت ممتد است هنرمند را آزار می‌دهد، آزاری که هرچه پیش‌تر می‌رویم نبوغِ امین را به جنون می‌کشاند، تا جایی که امین را دیوانه وار به نت نویسی روی دیوار می‌کشاند و آشفتگی و عقده ناشی عدم توفیق در خلقِ بزرگ‌ترین اثر عمرش، امین را به جایی می‌کشاند که یکی از انگشتانش را (در سکانسی که همه چیز، مخصوصا بازی شهاب حسینی فوق العاده است) قطع ‌کند. اتفاقی که مشابه آن، در زندگی ونگوگ، رخ داد. گوشِ بریده ونگوگ از مهم‌ترین و مبهم‌ترین اتفاقات زندگی هنری این نقاش بزرگ قرن بیستم است، که هنوز کسی دلیل اصلی این حادثه را نمی‌داد و این مساله سالیان سال است که برای همه نامعلوم است. هیچ کس نمی‌داند که وی چرا و به چه دلیل به یکباره گوشش را برید و سپس این موضوع را نقاشی کرد تا سالیان سال همه از گوش بریده او سخن بگویند. برداشت‌های متفاوتی وجود دارد، یکی از این تعابیر چنین است که ونگوگ مبتلا به بیماری منیر بوده و وز وزهایی شدید در گوش (که همراه با سرگیجه بوده) او را به ستوه آورده بود، نقل است وی روزی مقابل آینه ایستاده و باخود می‌گفته این گوش‌ها نیاز به هرس دارد!؟ حال این جمله را مقایسه کنید با نگاه فوق العاده‌ای که امین قبل از قطع انگشت‌اش به دستش می‌اندازد. نه دیالوگی ست و نه هیچ صدایی، هر چه هست احساس است که منتقل می‌شود و کارگردان با قرار دادن این صحنه، تصویر پازل گونهٔ هنرمند خلاقی که در حال غرق شدن در خلاقیت خود است را در ذهن مخاطب کامل می‌کند.

«پرسه در مه» روایتی ست مدرن و ضد قصه که با پشت سر گذاشتن اصول و قواعد سینمای قصه گو و به واسطه ساختار غیر خطی و رفت و برگشت‌های نامنظم و نامتوالی در روایت، به پیچیدگی دنیای درون «امین» می‌پردازد. ابهام و دوپهلو بودن از ویژگی‌های اصلی این نوع آثار است. آنچه در فیلم به اعتقادم مبهم و تار مانده، این نکته است که توکلی به خوبی نشان نمی‌دهد ریشه اختلاف میان امین و رویا چیست؟ آنچه فیلمساز با شکستن زمان نشانمان می‌دهد دو موقعیت متفاوت است، روزهایی که این دو زندگی آرام و عاشقانه‌ای دارند (مثلا آن سکانسی رویا مشغول خواندن قطعه‌ای از نمایشنامه‌اش برای امین است، از او می‌شنود: «داشتم به صدات گوش می‌کردم، نه چیزی که می‌خوندی») و روزهایی که رابطهٔ این دو به سردی گرائیده، حال آنچه این بین مبهم می‌ماند دلیل این تغییر است. البته ساختار پیچیده و و تاویل برانگیز فیلم شاید پاسخ این پرسش را در آنجایی که رویا هنگام تمرین تئا‌تر قطعه‌ای از نمایشنامه است، داده باشد:

«ما هیچ چیزمان واقعی نبود، به درد هم نمی‌خوردیم و واقعی نبودیم، اما رنجی که از هم می‌بردیم واقعی بود...»

فرم و ساختار «پرسه در مه» کاملا در خدمت فیلم و داستان است، نه از ادا و اطوار های شبه روشنفکرانه خبری ست، نه از حرف های کلیشه ای و خسته کننده ای که پیش از این شنیده و دیده ایم. توکلی فرم و شیوه روایت اثرش را از کاراکتر اصلی فیلم«امین» می گیرد. سکوت و فضای متناقض فیلم (استفاده از رنگ های تند و گرم در مقابل زندگی سرد و بی روح امین و رویا ) در بسیاری از دقایق، داستان را پیش می برند. به اینها فیلمبرداری سیال و ناآرام خضوعی ابیانه را هم اضافه کنید که «پرسه در مه» را به فیلمی تبدیل می کند که دوربین را به عمق روان متلاشی شده ی یک هنرمند می برد و از همانجا آنچه می بیند و حس می کند را به تصویر می کشد.