اولین تجربه کارگردانی تئاتر شهاب حسینی، تجربه ساده ای است. نه از کرور کرور بازیگر خبری هست و نه از امکانات عجیب و غریب و نه از های و هوی. خودش و احمد ساعتچیان و دو بازیگر اصیل تئاتری دیگر دور هم جمع شده اند تا در تالاری دور از خطه تئاتری پایتخت، ساعاتی خوش برای تماشاگران حرفه ای تئاتر دست و پا کنند. تازه چند روزی است که تئاتر «ملاقات» در سالن خلیج فارس فرهنگسرای نیاوران روی صحنه رفته است.
نمایش از امانوئل اشمیت که فضایی روانکاوانه دارد و با 4 بازیگر. هر شب می تواند پذیرای 260 نفر باشد. احمد ساعتچیان و شهاب حسینی هم در سریال «مدار صفر درجه» با هم همکاری کرده بودند و هم در تئاتر «کرگدن» به کارگردانی فرهاد آئیش. گویا از همانجا، مودشان به هم نزدیک شده و به قول امروزی ها، فاز همدیگر را گرفته اند و نتیجه اش هم شده همین تئاتری که این روزها روی صحنه است.
قبل از اجرا، یکی دو ساعت در کنار گروهشان بودیم. همگی دور یک میز نشستیم، چای خوردیم و از تئاتر حرف زدیم. حرفمان از تئاتر شروع شد، با تئاتر ادامه پیدا کرد و به تئاتر ختم شد. به احترام شهاب حسینی و اولین تجربه کارگردانی تئاترش، این گپ را بخوانید.
چه شد که این گروه دور هم جمع شدید و قرار شد یکی از متن های امانوئل اشمیت را کار کنید؟ آن هم به کارگردانی شما آقای حسینی که بار اول است به صورت رسمی و حرفه ای، کارگردانی تئاتر را تجربه می کنید.
- احمد ساعتچیان: از مدت ها قبل، تصمیم داشتیم که نمایشنامه ای دو نفره را با هم کار کنیم ولی گویا الان شرایط هماهنگ شد و ما توانستیم تجربه ای که مدت ها دنبالش بودیم، به دست بیاوریم. خیلی وقت است همدیگر را می شناسیم و همیشه دوست داشتیم که با هم یک کار نمایشی انجام دهیم. البته ما تجربه همکاری در نمایش «کرگدن» را داشتیم که هر دو در آن بازی می کردیم. به غیر از علاقه هر دوی ما به یک تجربه مشترک تئاتری، ما هر دو از علاقه مندان به آثار اشمیت هستیم. با هم قرار گذاشته بودیم که نمایشنامه های این نمایشنامه نویس را بخوانیم و بعد هم تصمیم گرفتیم که نمایشنامه «ملاقات» را روی صحنه ببریم و به هر حال در این میان همین همکاری شکل گرفت.
به هر حال هر دوی شما دو نفر در محیط های تئاتری بودید و با تئاتری های حرفه ای در ارتباط بوده اید. چه شد که میان این همه، شما دو نفر با همدیگر هماهنگ شدید؟ نگاه مشترکی داشتید؟ در زمینه تئاتر، توافق داشتید؟
- شهاب حسینی: این دیگر بحث دل است (می خندد). من فکر می کنم این ماجرا به ریشه های فکری ما برمی گردد که خیلی به هم نزدیک است. چیزی که از همان ابتدا بین من و احمد ساعتچیان شکل گرفته است. دوستی و رفاقتی عمیق بوده است که نزدیکی روح ها و اندیشه ها را به دنبال داشته. ما سر فیلمبرداری «مدار صفر درجه» در مجارستان با هم در هتل همسایه بودیم و از همانجا به هم نزدیک شدیم. در آنجا خیلی فرصت داشتیم با هم گپ بزنیم. در آن دوره ما خیلی راجع به فلسفه حرفه و کلیت کارمان با هم حرف می زدیم.
در همان گپ و گفت ها، نقاط مشترک زیادی پیدا کردیم و فهمیدیم که دغدغه ها و مسائلمان خیلی به هم نزدیک است. هر دوی ما خاستگاه مشترک داریم که تئاتر دانشجویی است. هر دوی ما شاگردان استاد سمندریان بوده ایم. البته با هم هم دوره نبوده ایم و همین باعث شده بود که ریشه تفکری ما دو نفر شبیه باشد. در سریال «مدار صفر درجه» و تئاتر «کرگدن» هم رابطه خیلی خوبی بین ما شکل گرفت و تجربه همکاری خیلی خوبی داشتیم. این دوستی ادامه پیدا کرد تا اینکه با هم تصمیم گرفتیم یک کار تئاتر داشته باشیم.
و در میان این تصمیمات چه شد که سراغ نمایشنامه «ملاقات» رفتید؟ تئاتری که ریشه روانشناختی داردو تجربه اجرای چنین تئاترهایی در ایران زیاد نیست.
- احمد ساعتچیان: این دومین یا سومین نمایشنامه ای است که اشمیت نوشته است. در مقدمه ای که روی کتاب نمایشنامه «ملاقات» هم از روی سایت خود اشمیت ترجمه شده، گفته است که بعد از نوشتن این نمایشنامه، آن را کنار می گذارد و خیلی به آن توجه نمی کند. بعدا تصمیم می گیرد که این متن را اجرا کند که اتفاقا این اجرا و این نمایشنامه خیلی جایزه دریافت می کند.
به هر حال اشمیت، فلسفه خوانده است و تمام مباحثی که در این نمایشنامه مطرح شده، مباحثی است که ریشه در فلسفه دارد و با خواندن این نمایشنامه می فهمی که نویسنده آن کاملا به فلسفه و به فروید تسلط دارد. من و شهاب، متون زیادی را با هم خوانده ایم. نمایشنامه های زیادی را هم با همدیگر مطالعه کرده ایم.
من و شهاب، در تمام این متونی که خوانده ایم دنبال مبحثی به نام «ایمان» بوده ایم. یعنی کنش و واکنش انسان نسبت به خدا و فضایی که با پروردگار دارد. در «ملاقات» اشمیت، به این موضوع ایمان و ارتباط انسان با خدا خیلی توجه شده بود و از زاویه دید جدیدی به آن پرداخته بود. همین باعث شد که من و شهاب به این نتیجه برسیم که روی این متن کار کنیم. به غیر از آن، من به طور کل به سایکودرام (نمایش روانشناختی) علاقه دارم. مخصوصا نوع بازی در این نوع نمایش ها. برای همین آثار هارولد پینتر و تنسی ویلیامز، خیلی برای من جذابند.
تجربه کمی هم در ایران در مورد اجرای نمایش های روانکاوانه داریم.
- احمد ساعتچیان: بله؛ به دلیل اینکه ما ضعف زیادی در زمینه شخصیت پردازی در درام داریم و چنین نمایش هایی به شخصیت پردازی پیچیده و دقیقی نیاز دارد. زمانی که ما شاگرد استاد سمندریان بودیم، ایشان، برای ما کلاسی داشتند به نام «تربیت حس». یعنی ما موظف بودیم که حس های مختلف را در افراد مختلف تجربه کنیم.
در تئاتر ما با این توجهات کمی سطحی برخورد می شود و همین باعث خواهد شد که کمتر بتوانیم سراغ چنین نمایشنامه هایی برویم. در ایران استاد سمندریان در این فضا خیلی خوب پیش رفته بودند.در تئاترهای ایشان
از دکور و لباس و فضای آنچنانی خبری نیست و در اصل، به چیزی که اهمیت داده می شد، حس درونی و باورپذیری کاراکترهاست .
- شهاب حسینی: در هر برهه ای، دغدغه ای گریبانت را می گیرد. ما همیشه بر اساس نیازهای درونی مان سراغ اتفاقات و تصمیمات جدید می رویم. خیلی وقت ها طبیعت سر راه ما چیزی را می گذارد که دقیقا همان چیزی است که مورد نیازمان است.
من فکر می کنم در حال حاضر و با توجه به شرایط کنونی جامعه ما. زمان اجرای این نمایش بوده است. ممکن است در برهه ای دیگر، زمان اجرای مثلا نمایشنامه «خرده جنایت های زن و شوهری» اشمیت باشد. اما این نمایشنامه آدم ها را با خود درونی شان روبرو می کند و همین در فضای کنونی جامعه ما که آدم ها از خود خودشان فاصله گرفته اند، خیلی مناسب است.
ریشه این همه دروغ و درگیری و جنگ و کشتار چیست؟ در نمایش «ملاقات» به همه این مسائل اشاره می شود. شاید برای همین است که چنین نمایشنامه ای با توجه به جامعه کنونی و حتی با نگاهی اجمالی به دنیای امروز، برای اجرا ضرورت پیدا می کند. به نظرم نیاز خود ما و نیاز فضایی که در آن زندگی می کنیم، ما را به سمت «ملاقات» سوق داد.
من البته علاقه زیادی به نمایشنامه «مهمانسرای دو دنیا» همین نویسنده یعنی اشمیت هم دارم. متن های ساده و روانی دارد و در عین حال آنچه باید بگوید، به بهترین نحو می گوید. ما وقتی این نمایشنامه را خواندیم، به وجد آمدیم و تصمیم گرفتیم با اجرای آن، این وجد و لذت را با بقیه هم شریک شویم.
کاراکترهای هر کدامتان در این نمایش چه خصوصیات و ویژگی هایی دارد؟
- احمد ساعتچیان: بخشی از این نمایشنامه بر اساس واقعیت است. این بخش به زمان جنگ جهانی دوم برمی گردد. دوره ای که آلمان ها، وین را می گیرند و شروع به سوزاندن و از بین بردن آثاری می کنند که به زعم خودشان ضدنازی است. در این میان سری هم به خانه فروید می زنند تا در میان کتاب ها و آثارش، نشانه های ضدنازی پیدا کنند.
در همین تحقیق و تفحص دختر فروید دستگیر می شود. قصه این نمایشنامه در همان شبی اتفاق می افتد که دختر فروید را دستگیر می کنند. من در این نمایشنامه در نقش دکتر فروید بازی می کنم. به هر حال وقتی می خواهی شخصیتی مثل فروید را که اینقدر معروف است، بازی کنی، می مانی که بهتر است به چه شکلی او را بازی کنی؛ عینا شبیه خود واقعی او یا به شکلی دیگر؟ ما در این نمایش به شکلی دراماتیک به این شخصیت نگاه کردیم.
- فرانک حیدری: من در نقش آنا، در این نمایش بازی می کنم. آنا دختر آخر فروید است و به پدرش خیلی نزدیک است. شخصیت آنا یک شخصیت لجوج و عصبی است. به نوعی سمبل آزادی و رهایی است و دائما دارد به پدرش اصرار می کند که از دست نازی ها رهایی پیدا کنند و از وین بروند. در اصل آنا، نماد رها شدن و بی پروایی و پاره کردن قید و بندهاست.
- شهاب حسینی: صحبت کردن درباره کاراکتری که من بازی می کنم، خیلی آسان نیست. چیزی که خود اشمیت در نظر داشته این است که ما به قضاوت قطعی درباره این کاراکتر نرسیم. بهترین چیزی که می توان درباره او گفت این است که این غریبه روی صحنه، تجسم عینیت یافته بخشی از وجود فروید است که همیشه تمایل به ایمان آوردن داشته.
فروید همیشه در طول زندگی خواسته جلوی حس ایمان به خدا را درون خودش بگیرد و احساس می کرده که ایمان به خدا، ممکن است فریبی بیش نباشد و نباید به آن تن داد. شبی که قصه این نمایش در آن می گذرد، شب بسیار ناامیدکننده ای برای فروید است. همان شبی که با گذشته خود و تمام خط مشی اش دچار چالش می شود.
در کتاب آخر او، «موسی و یکتاپرستی» هم سایه چنین تردیدی را می بینیم. اشمیت هم بر اساس آن کتاب این نمایشنامه را نوشته است. می توان درباره این کاراکتر گفت که این شخصیت بسیار فرازمینی و متافیزیکی است و در اصل بخشی از تفکرات فروید به صورت عینیت یافته است.
- مهدی بجستانی: شخصیتی که من بازی می کنم، یک افسر نازی (گشتاپو) است که به خانه فروید می آید و همه چیز را به هم می ریزد. او به همراه همکارانش به دنبال مدارکی هستند تا به هدفشان برسند.
شباهتی بین افسرهای نازی که در فیلم ها دیده ایم با این افسر نمایش شما وجود دارد؟
- مهدی بجستانی: بله، حتما دارد. شخصیت های نازی همه خشن و مستبد هستند و می خواهند حرف، حرف خودشان باشد. حالی شان نیست که دارند چه کار می کنند.
حالا تازه چند روز از اجرای این تئاتر گذشته. پیش بینی تان از برخورد مردم با این نمایش چیست؟
- شهاب حسینی: آرزوی ما این است همان حسی که خود ما بعد از خواندن این نمایشنامه پیدا کردیم، تماشاچی هم پیدا کند. حس ما یک حس امیدواری بود. به نظرم مرز سقوط یک انسان، ناامیدی است. وقتی از این مرز رد می شوی، نیروی بالفعلی برای انجام هر نوع ناهنجاری داری.
خود خداوند هم همیشه وعده امیدواری را به انسان ها داده است. حتما شنیده اید که می گوید «صدبار اگر توبه شکستی بازآ» یا آیه «بسم الله الرحمن الرحیم» که برای خداوند صفت «بخشنده» و «مهربان» را قائل شده است. خود خداوند هم بزرگترین گناه را ناامیدی از درگاهش می داند. من وقتی نمایشنامه را خواندم احساس کردم که آن شب به واسطه اتفاقاتی که برای فروید رخ داده (اینکه حرمتش شکسته شده و همه چیزش در حال از دست رفتن است) به ناامیدی رسیده.
دیگر او پروفسور فروید نیست. یک انسان ناامید است. بنابراین در طول این سال هایی که این کتاب ها را نوشته هیچ وقت با این وضوح با خودش روبرو نشده است. آنجا محل تلاقی خود واقعی و خود خداجویش است. امیدوارم تماشاچی هم به چنین چالشی برسد و حس امیدواری بگیرد.
- احمد ساعتچیان: چیزی که بخواهم درباره این نمایش پیش بینی کنم این است که وقتی نمایش تمام شود بیشتر درباره اش فکر کنند. فکر می کنم طیف های مختلفی را از هر نظر به خودش جذب می کند.
گروه خیلی آرامی هستید، احتمال اینکه کنار هم بمانید و نمایش های دیگری را روی صحنه ببرید چقدر است؟
- شهاب حسینی: آرامش مان را بگذارید روی حساب تجربه هایمان. پشت صحنه نمایش قلب تپنده نمایش است. گروه ما بیشتر از 15 نفر نیستیم. هدف همین است. بگذارید کمی درد دل کنم. من در رسانه ای گفتم مقداری خسته ام و نیاز به استراحت دارم. تیتر زدند: «خداحافظی شهاب حسینی با سینما».
روی این موضوع اینقدر مانور دادند که به خودم گفتم اگر می دانستم اینها اینقدر دوست دارند من بروم همان 10 سال پیش می رفتم (بلند می خندد). دیگر نیاز به این همه سوال ندارد. در همان دوره خستگی ام. ماجرا را ریشه یابی کردم، دیدم این استراحت نمی تواند منفک از شغلم باشد. گشتم و فهمیدم ارتباطم با ریشه ام قطع شده. من با تئاتر دانشجویی کارم را شروع کرده ام. من همان زمان دو سال در سالن آینه تالار مولوی از ساعت 6 صبح تا 6 عصر تمرین کردم. 2 سال هر روز وآن هم فقط برای 4 اجرای دانشجویی.
چه چیزی آن سال ها ما را دور هم جمع می کرد و باعث می شد که با همه اخبار بد و غم هایمان کنار بیاییم و به عشق تئاتر کار کنیم. ما با این عشق و علاقه آمده ایم و حالا جهان صنعت زده سینما دارد ما را از عاطفه خالی می کند و فقط به ما متریال فروش و اعتباربخشی به فیلم می دهد. این با ماهیت ما جور نیست. من تا عاشق نشوم نمی توانم کار کنم.
روح من، یک بچه است. بچه را اگر مشتاق نکنی نمی تواند بازی کند. من اگر این کاره بودم که می زدم در کار تجارت و با قیمت بورس بالا و پایین می رفتم و حالم بد و خوب می شد یا با قیمت دلار و سکه حالم دگرگون می شد اما ما بازیگران اینطور نیستیم. ما اصلا از قیمت دلار و سکه خبر نداریم. همین فکرها باعث شد که به ریشه ام برگردم.
حالا از زمانی که دارم دوباره تئاتر کار می کنم، به اذعان همه اطرافیان و دوستانم حالم خیلی بهتر است. باید عاشق می شدم که شدم. به جایی رسیده بودم که واقعا حالم بد بود. عین ماهی شده بودم که داشتم کنار آب جان می دادم و یکی من را در لحظه های آخر انداخت در آب و حالا دوباره نفس گرفته ام. امیدوارم بتوانم این راه را ادامه دهم.
نمایش شما دوتا کارگردان دارد. یکی احمد ساعتچیان و دیگری شهاب حسینی. کارگردانی در کنار همدیگر سخت نیست؟ این تجربه چطور بود؟
- شهاب حسینی: ما احساس سختی نکردیم. البته باید بگویم که قطعا احمد ساعتچیان درباره من صبوری به خرج داد. به عنوان کارگردان یا بازیگر و ... مهم نیست. هنر با گروه معنا پیدا می کند. ما به کاری که قرار است خلق شود فکر می کنیم و به این توجه نمی کنیم که عنوان هر کداممان چیست.
- احمد ساعتچیان: تجربه است دیگر! بعضی وقت ها کاری انجام می شود و تازه مدتی بعد از آن می شود که به یک تئوری از آن رسید. اینکه چه شد که اینطوری شد؟ ایرادها و نقطه قوتمان کجا بود؟ و ... چیزهایی است که حالا نباید درباره شان حرف زد.
- شهاب حسینی: دقیقا. به آن اتفاقی که قرار است بیفتد، ایمان داریم. هر کداممان با تجربه هایمان جلو می رویم. احمد ساعتچیان با همه تجربیاتش در تئاتر و کوله باری از لحظاتی که ارتباط تنگاتنگ با تماشاگر داشته، آمده است. فرانک حیدری با پیش زمینه قابل اعتنایی در عکاسی، کارگردانی و بازیگری تئاتر و تصویر آمده. مهدی بجستانی با سابقه ای همپای احمد ساعتچیان آمده. ما همه چیزمان را وسط گذاشته ایم تا موفق شویم.
به نظر می رسد در تئاتر شما خبری از دکورهای سنگین و سلف سرویس در پشت صحنه وگروه ارکستر و هزینه های هنگفت نیست. جریانی که اتفاقا خیلی هم این روزها در تئاتر مد شده است. عمدی در این زمینه داشتید؟
- احمد ساعتچیان: چیزی که گفتید خستگی من را درآورد (می خندد)، چون من و شهاب خیلی در این مورد دغدغه داشتیم. من اکثرا این نمایش ها را می بینم. وقتی در سالن هستی به راحتی می فهمی که چقدر سرمایه و زحمت خرج این کار شده است اما به محض اینکه از سالن بیرون می آیی، همه چیز را فراموش می کنی و هیچ چیزی درگیرت نمی کند.
- شهاب حسینی: جانا سخن از زبان ما می گویی (می خندد). این نمونه تئاترها که امروزه خیلی مد شده است، اغلب به تئاترهای تکنیکال نقب می زند اما تئاتر تکنیکال باید در بستر عظیم محتوا باشد که الان می بینیم اینطور نیست. یعنی در این تئاترهای مد شده امروزی، فقط به تکنیک و ابزار و امکانات فکر می کنند و از محتوا خبری نیست.
- احمد ساعتچیان: البته کارهای خوبی هم در سالن های کوچک با پرسوناژ کم اجرا می شود ولی ماجرا این است که این روزها چیزهایی به شکل تب در تئاتر فراگیر می شود. آن هم به واسطه اجرای یک نمایش در آن فرم است. بعد از آن همه از آن تب پیروی می کنند. مثلا اگر کسی کار آوانگارد انجام می دهد، انگار کپی برداری است. یعنی تئوری و پروسه تاریخی اش را نمی دانند و تنها چون مد شده سراغش می روند. من خودم هم از این دست کارها زیاد انجام داده ام اما حالا می دانم که باید پشت هر سبک و فرمی، آموزش وجود داشته باشد.
متاسفانه این اتفاق در تئاتر امروز ما نمی افتد. اگر خیلی راحت بخواهم بگویم این است که طرف شب یک کتاب می خواند و صبح می خواهد آن را تبدیل به نمایش کند. نمی داند ابزارش هم چیست و فقط خرج کردن را یاد گرفته است. من چنین چیزی را دیده ام که می گویم. اینها معضلات تئاتر ماست. اینجا می گویند که ما می خواهیم مکبث را اجرا کنیم. خب تا اینجا اشکالی ندارد. آنجایی اشکال پیدا می کند که می گویند می خواهیم «مکبث» را از سقف وسط صحنه پرتاب کنیم و به روایت داستان نمایش هیچ توجهی نمی کنند.
- شهاب حسینی: مکبث به سبک اسپایدرمن! (می خندد)
حضور شهاب حسینی در این تئاتر چقدر به دیده شدن آن کمک می کند؟
- احمد ساعتچیان: البته درباره شهاب، این روزها چیزی می گویند که واقعا خنده دار است. می گویند او از سر بیکاری به تئاتر برگشته و اینکه این روزها در سینما پول و کار نیست!
- شهاب حسینی: (می خندد) در تله فیلم ها هم کسی دنبالم نیامد، برای اجرا هم کسی سراغم را نگرفت، فقط ماند تئاتر. دیگر گفتم از سر مجبوری بیایم تئاتر! چون تئاتر نوانخانه است خب!
پدر شهاب حسینی: فکر نمیکردم شهـاب به اینجا برسد
سید فخرالدین حسینی، پدر شهاب حسینی است و از قدیم دستی در ترجمه و تالیف کتاب داشته... حرفهای او به مناسبت انتشار اولین رمانش خواندنی است
مختصری از زندگی، تحصیلات و زمینه مطالعاتیتان بگویید. متولد چه سالی هستید آقای حسینی؟
من متولد شهریور 1328 هستم؛ 63 سال پیش. شهاب فرزند اول من است و مهدی فرزند دوم. شهاب که به کار بازیگری مشغول است و مهدی هم علاقهمند موسیقی. آلبومی هم به نام «هفت» همراه با آقای امین زندگانی و حمید گودرزی منتشر کردند و مشکلاتی پیش آمد که متأسفانه کار ادامه پیدا نکرد و در حال حاضر به کار دیگری مشغول است. غیر از شهاب و مهدی، دو دختر هم دارم. مختصر زندگی من هم به این ترتیب است که وقتی دیپلم گرفتم، برای ادامه تحصیل به دانشکده خلبانی رفتم ولی چون دو تا از برادرانم در آن زمان (زمان شاه) سیاسی بودند، اخراجم کردند.
همان ابتدای کار اخراجتان کردند؟
نخیر. لباس گرفتیم و حتی قرار بود با هواپیمای «سِسنا» پرواز کنیم که خب، اجازه ندادند و اخراجم کردند. بعد از آن رفتم رشته زبان و ادبیات انگلیسی و سرنوشت طوری رقم خورد که دبیر بشوم. 30سال کارمند آموزش پرورش بودم. البته فعالیتهای دیگری هم داشتم؛ مثل فعالیتهای تجاری. مدتی در «هیلتون» بودم و مدیر داخلی آنجا هم شدم. بعدازظهر میرفتم «هیلتون» و صبحها، درس میدادم. بعد رفتم بازار و مسئول مکاتبات خارجی شرکت بازرگانی مشهوری شدم به نام «حاجآقا علی کاشانی» (فرید). ایشان از جمله کسانی بودند که وقتی امام به ایران آمدند، هواپیمای «چارترِ» ورودِ امام را ایشان گرفته بودند. بعد مرا به خاطر آشنایی با زبان انگلیسی فرستادند مدرسه رفاه و علوی که مترجم باشم. مدتی هم آنجا بودم ولی بعد از رفتنِ امام به قم، چون اهل سیاست نبودم، من هم رفتم دنبال کار خودم.
در کنار این فعالیتهایی که گفتم، شعر هم میگفتم و داستان هم مینوشتم. حتی یادم هست چند فیلمنامه هم نوشتم اما مهمتر از همه، ترجمههایی بود که در آن زمان انجام دادم. دو سه کار، از آثار ژول ورن را ترجمه کردم؛ مثل «بیست هزار فرسنگ زیر دریا» و «دور دنیا در هشتاد روز» و.... بعد از آن، حدود سال 64 (زمانی که دبیر بودم)، همراه با آقای سیفی قمی شروع کردیم به ترجمه کتاب «نگاهی به ایران». این کتاب را مهندس هوشنگ سیحون در خارج از کشور منتشر کرده بود و شرح دیدههای او(طراحیها و کروکیها) در سفر به روستاهای اطراف تهران، شهرستانها، اماکن تاریخی و.... است.
همانطور که گفتم من و آقای سیفی قمی این کتاب را ترجمه کردیم که هنوز هم در بازار موجود است و به چاپهای متعدد رسیده. بعد از آن، شروع کردم به ترجمه آیات سورههای کوچک قرآن و ارائه آنها به شعر. در آن زمان، آقای علیاکبر پرورش وزیر آموزش و پرورش بودند و ایشان ما را تشویق کردند و قرار شد این اشعار را در کتابهای درسی چاپ کنند که بعضی از آقایان وزارتخانه ایراداتی گرفتند و من هم پیگیر نشدم و این مسئله هم منتفی شد.
تا این اواخر که آقا شهاب به ما گفت: «پدر جان، شما چرا نمینویسی؟» چون مدتی بود رها کرده بودم. ایشان مکرر به ما گفت و تشویقمان کرد که دوباره قلم به دست بگیریم و خلاصه، اولین رمانم را چاپ کردم. البته این اولی بود؛ دو رمان دیگر هم هست که یکی را به ناشر سپردهام و دیگری را هم تمام کردهام؛ اولی به اسم «ناامیدیهای امید» و دیگری با نام «هشتمین روز هفته». تصمیم داشتم تا وقتی زندهام، پنج یادگاری از خودم در دنیا بگذارم که فعلا اولین کار را نوشتهام و تا بعد که ببینیم خدا چه میخواهد...
البته همه اینها که گفتید آثار تألیفی هستند. دیگر سراغ ترجمه نرفتید؟
نخیر. دیگر چشمم برای ترجمه یاری نمیکند. چون کارِ ترجمه، کارِ ظریف و حساسی است و حقیقت این است که به اصطلاح جزو کارهای دلی به شمار میآید. میدانید. ماجرا این است که متأسفانه شکاف قلم باریک است و به لحاظ مالی، درآمدی ندارد. واقعاً نمیشود انسان فرصت کند هم مشکلات زندگیاش را برطرف کند و هم بتواند به نگارش برسد. باور کنید همان کتاب «نگاهی در ایران» که چند دفعه تجدید چاپ شد، چیزی برای من نداشت و من اصلاً بابت آن کتاب قراردادی امضا نکردم.
با این حساب «فقط آنجا بود که خود را شناختم»، اولین کار تألیفی شماست؟
بله.
اولین نکتهای که درباره این رمان به ذهنم میرسد، وجوه اشتراک ماجراها و فضای رمان باتجربه زیستی شماست. ماجرای رمان به این ترتیب است که چند خانواده(از طبقه مرفه) به ویلای یکی از آنها در شمال سفر میکنند و اتفاقاتی را از سر میگذرانند و این اتفاقات و ماجراها، بستری فراهم میکند برای ورود نویسنده به ابعاد مختلف شخصیتی این خانوادههای مرفه. سوالم این است که ماجراهای رمان شما، چقدر بر اساس واقعیتهای زندگی و تجربه زیستی شما بوده؟
شکلگیری این خانوادهها، ذهنی بود و ماجراهای رمان، بر اساس تخیل پایهریزی شد اما مبنای فکری این رمان این است که انسانها وقتی به جایی میرسند، دیگران را از موضع بالا نگاه میکنند. شخصیت دکتر مهرآوین در این رمان، نمادی است از اینگونه انسانها؛ کسانی که وقتی به موفقیتهای پیدرپی میرسند، احساس میکنند بالا رفتهاند و باید از بالا به دیگران نگاه کنند. اینطور آدمها در آن غرور و نخوت خودساختهشان، به جایی میرسند که حتی به نزدیکانشان هم به دیده تحقیر نگاه میکنند. شخصیتهای دیگر رمان هم همینطور هستند. واقعیت این است، آن زمانی که در بازار بودم، این مسئله را بارها دیدهام؛ کسانی که همه چیز را به خاطر مقاصد و منافعشان زیر پا میگذارند. البته کلیت ماجرای رمان، بر اساس تخیل است و تجربه زیستی خودم چندان در ماجرای داستان دخیل نبوده اما یکی از محورهای اصلی رمان، همانطور که عرض کردم، مسئلهای است که با آن برخورد داشتهام. همه ما آدمها وقتی در تنگنا میافتیم و به بنبست میرسیم، احساس میکنیم دیگر کاری از دستمان برنمیآید و دستمان کوتاه است. یک رانش کوچک زمین، میتواند موضع انسان را تغییر بدهد. میتواند کاری کند که انسان از جایگاه قبلی که برای خود متصور بوده، پایین کشانده شود و لایههای واقعی شخصیتش را نشان بدهد و همچنین بشناسد.
راستش همه شخصیتهای اصلی رمان شما(غیر از کوکب)، متعلق به طبقه مرفه هستند و من فکر کردم احتمالا خودتان هم باید جزو همین طبقه باشید...
(خنده) نخیر. من دبیر بودم. خودتان میدانید که زندگی یک دبیر با آن چیزی که در رمان آمده، قطعا متفاوت است ولی خب، با این طبقه برخورد داشتم. همانطور که گفتم بهواسطه مدتی که در «هیلتون» بودم، با افراد این طبقه برخورد داشتم. کسانی بودند که با آنها آشنایی داشتم و دوست بودم و فوقالعاده مرفه بودند. به هر حال، کار من آنجا طوری بود که این افراد را میدیدم و کارشان به من محول میشد. مثلا برای مهمانان خارجی اتاق میخواستند و دنبال کار آنها بودند و خلاصه از این قبیل کارها پیش میآمد و به آشنایی میکشید...
به هر حال در آن زمان تعداد کسانی که به زبان خارجی مسلط بودند، خیلی کمتر از حالا بود و وجهه بسیار بهتری هم داشتند.
بله. کمتر بودند و این بود که من با آنها برخورد داشتم ولی خب، همانطور که گفتم خودم جزو این طبقه نبودم.
شاید برای همین است که در این رمان نسبت به طبقه مرفه، گارد گرفتهاید. شخصیتهای مرفه رمانتان، همگی ظالم هستند؛ مثل دُرمَنش و مهرآوین و... هر کدام، ستمهایی کردهاند و ماجرای رمان شما هم حول محور این ظلم میگردد.
تصور من این است که آدمیزاد وقتی از منافعی برخوردار میشود، به خاطر حفظ این منافع، حاضر میشود حتی به حقوق دیگران تعدی میکند. واقعا تعداد کسانی که از مکنت مالی برخوردار باشند و در عین حال، به حق دیگران پایبند باشند، کم است.
یعنی افراد طبقات سطح پایین جامعه، همیشه بیگناه و مظلوماند؟
نه. اتفاقا فکر میکنم بعضی افراد این طبقه وقتی به فرصت میرسند، گاهی فوقالعاده خطرناک میشوند. مقصودم این است که انسان در موقعیتهای مختلف، واکنشهای مختلفی نشان میدهد که گاهی خطرناک است. به قول شاعر: «خوش بُوَد گر محک تجربه آید به میان...»*
دقیقا مثل مش اکبر(پدر کوکب)، که حاضر میشود عشق دخترش را به پای ثروت مرد دیگری قربانی کند...
دقیقا. مش اکبر برای اینکه به موقعیتی برسد و خودش را به منبع قدرت آن منطقه نزدیک کند، عشق دخترش را بهنوعی فدا میکند و او را مجبور میکند در راهی که پیش پایش گذاشته، حرکت کند و کاری میکند که دخترش ناامید میشود. من نهایتاً هدفم از نوشتن این رمان و آثار بعدی این است که در حد خودم به مخاطبان نشان بدهم که نهایتا انسان باید برگردد به اصل خویش. همان که مولانا گفته: «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش». انسان باید خودش را پیدا کند. همه ما انقدر در برخی مسائل پیرامونمان غرق میشویم که خودمان را فراموش میکنیم. مثلا در همین رمان، فردی که مظلوم واقع شده، میآید و «دکتر مهرآوین» را نجات میدهد و «دکتر مهرآوین» هم عهد میکند که خسارت آن فرد مظلوم را بدهد. حالا اینکه بدهد یا نه، مشخص نیست. یا عهدهایی که شخصیتهای دیگر میکنند و قولهایی که میدهند، معلوم نیست به آنها پایبند بمانند. خیلی از ما این سخن مولانا را شنیدهایم که «از مکافات عمل غافل مشو/ گندم از گندم بروید جو ز جو»، ولی در عمل اعتقادی به آن نداریم و همه چیز را فراموش میکنیم.
نظر شهاب راجع به رمانتان چه بود؟ قطعا رمان را خوانده و نظر داده.
بله. بهشکل سَرسَری البته (خنده).
چطور؟
پرسشهایی داشت که من گفتم رمان را خوب نخواندهای و بهتر است یک بار دیگر، با دقتِ بیشتری بخوانی و قبول کرد که باید دقیقتر بخواند. البته بین شخصیتها، از شخصیت سوفی محمد خیلی خوشش آمده بود.
مقصودتان همان شخصیتی است که بچهها را از آن ورطه نجات میدهد و مدتی در خانهاش مهمان میکند و بعد به خانوادهشان میرساند؟
بله. دقیقا همان شخصیت.
در مقاطعِ مختلفِ رمانتان به این مضمون نظر دارید که انسانها را در موقعیتهای مختلف قرار بدهید و سعی کنید واکنشهای متفاوتشان را نمایش بدهید. این مضمون و صحبتی که از شهاب حسینی شد، مخاطب را ناخودآگاه یاد «جدایی نادر از سیمین» میاندازد؛ دو شخصیت از دو طبقه مختلف که در یک تنگنا قرار میگیرند و این وضعیت بغرنج، هر کدام را به واکنشی متفاوت وا میدارد...
این فیلم را دوست داشتم؛ حتی بیشتر از «درباره الی». کلا کارهایش را دنبال میکنم. میدانید چرا؟ جدای رابطه پدرفرزندی ما، میدانم که در انتخاب نقشها همیشه دقت به خرج میدهد و انتخاب میکند. واقعیت آن است که شهاب صرفاً به خاطر پول و سود مالی کار نمیکند و در کارش خیلی وسواس دارد و این در حالیست که اتفاقا وضع مالی خوبی (آنطور که ممکن است بعضی فکر کنند) ندارد.
کلا دوست داشتید شهاب راه به سینما پیدا کند؟
(خنده) راستش از یک زمانی به بعد، دیگر این آقا شهاب به حرف ما گوش نکرد و کار خودش را کرد و دیگر کاری به حرف ما نداشت. یعنی به زبان خودمانی یک زمانی کودتا کرد و خلاصه حرفش را به کُرسی نشاند و راهش را ادامه داد.
ولی خب، حالا که قطعاً از راهی که پیش گرفته راضی هستید؟
بله. خدا را شکر راضی هستم اما ببینید؛ این راه هم مشکلات خودش را دارد. یادم هست یک بار با هم سفری داشتیم به شمال. هر جایی که پیاده میشدیم و میخواستیم غذایی بخوریم و استراحتی بکنیم، جمعیتی دور ما را میگرفت، برای عکس گرفتن و امضا خواستن و این مسائل. من واقعا از یک جایی به بعد دیگر خسته شدم و به اصطلاح خودمان بُریدم. یعنی به خاطر حضور جمعیت در کل این سفر اصلا نتوانستیم یک غذای راحت بخوریم و اینجا بود که من خیلی ناراحت شدم، چون از نزدیک موقعیتش را حس کردم. حالا شما به عنوان یک بازیگر سرشناس، اگر جمعیت را دفع بدهید، ناراحت میشوند و اگر هم چیزی نگویید که کلا زندگی از شما سلب میشود. مقصودم مشکلاتِ کسیست که در این راه قدم گذاشته.
راهی که شما انتخاب کرده بودید، راه بهتری بود؟
نه. من راهی انتخاب نکرده بودم. من حتی درباره ازدواج فرزندانم هم اجباری در کار نداشتهام و انتخاب را به عهده خودشان گذاشتم. من فقط در مقام یک مشاور و راهنما عمل کردم و همیشه سعی کردهام در کنارشان باشم تا اگر مشورت یا راهنمایی خواستند، دریغ نکنم که معمولاً شما بچهها گوش نمیکنید (خنده).
از بین آثاری که شهاب حسینی در آنها نقش ایفا کرده، کدام یکی را بیشتر دوست دارید؟
من «مدار صفر درجه» را خیلی دوست داشتم. واقعاً کار تأثیرگذار و خوبی بود و بعد از آن، «جدایی نادر از سیمین». در مجموع اغلب آثاری که در آنها بازی کرده را دوست دارم، به جز معدودی کار که فکر میکنم فشار کار و سناریو و مسائلی از این دست، اجازه نداده آنطور که باید و شاید کار کند چون همانطور که گفتم خودش هم وسواس بسیار زیادی دارد برای انتخاب کار و همینطور خودِ کار.
این آینده را برای فرزند اولتان تصور میکردید؟ به هر حال شهاب حسینی در حال حاضر جزو سوپراستارهای سینمای ایران است. فکر میکردید روزی به اینجا برسد؟
واقعیتش را اگر بخواهید اصلا(خنده). واقعا فکر نمیکردم به این جایگاه برسد چون در جوانی شیطان و شلوغ بود اما در مجموع از او راضیام چون اعتقاداتش خوب است و خیلی به مسائل عامالمنفعه به خصوص که برای ایتام باشد، علاقهمندی نشان میدهد و فعالیت میکند. این مسائل برای من ارزشمند است و به نظرم این چیزهاست که برای انسان میماند. درباره رمان خودم هم همینطور فکر میکردم. از خدا خواستم که این فرصت را به من بدهد تا بتوانم مؤثر باشم. نیتم این بود که اگر در تمام خوانندههای این رمان یک نفر را وادار کنم به فکر کردن راجع به اعمال و رفتارش، مُزدم را گرفتهام. مثل کلاس درس که اگر معلم موضوعی را توضیح بدهد و پنج نفر هم آن را بفهمند، خستگی از تن آدم در میرود. این رمان هم اگر باعث شود دو، سه نفری چند دقیقهای به فکر فرو بروند، از صمیم قلب راضی خواهم بود؛ حتی اگر قرار باشد هیچ بهره مالی از آن نبرم.
در پایانِ رمانتان، شخصیتهای منفی را به ورطه هلاکت میکشید اما در نهایت نجاتشان میدهید. حالا که با شما صحبت میکنم احساس میکنم که این مسئله هم از شخصیت مهربان خودتان نشات گرفته. احتمالا دوست نداشتید ماجرای ناگواری برای شخصیتتان پیش بیاورید و آنها را نابود کنید.
راستش من همیشه فکر کردهام که خداوند مژده پذیرش توبه را به انسان داده. شاید این بشر اگر یک روزی فرصتی پیدا کند، بیدار شود و خودش را بشناسد، آدم خوبی بشود. هیچکدام از ما مطلقا سیاه یا سفید نیستیم. خاکستری هستیم؛ حالا یا خاکستری روشن یا خاکستری تیره. شاید آن دکتر مهرآوین بعد از آن واقعه ناگواری که برایش پیش آمد، خوب بشود. شاید آن کارخانهدار دیگر به خاطر منافع خودش، حق کسی را لگدمال نکند. همینطور شخصیتهای دیگر و انسانهای دیگر...
در کل ماجرای رمانتان طوری بود که میتوانستید آن را ادامه دهید ولی احساس کردم نخواستهاید بیشتر بنویسید. درست است؟
من فکر میکردم با وجود ماهواره و ویدئو و این پدیدههای جدید، مردم دیگر حوصله ندارند بنشینند به خواندنِ یک رمانِ طویلِ «جنگ و صلح»ی. ولی بعداً ناشر به من گفت که اتفاقا ماجرا برعکس است و این کتاب، خیلی کمحجم است و بین کتابهای دیگر گم میشود. ولی من گفتم دوست دارم اگر کسی این کتاب را دید و گرفت، ظرف دو، سه ساعت آن را بخواند و تمام کند. البته داستانهای بعدی قطورتر خواهند بود. مثلا «ناامیدیهای امید» داستان فردیست از طبقه مرفه که ماجراهایی را میگذراند و بعد سرخورده میشود و در ادامه، در پی آشنایی با شخصیتی به وادی معرفت قدم میگذارد. یا در «هشتمین روز هفته»، ماجرای افردای را مد نظر دارم که دختران را فریب میدهند و آنها را به فساد میکشانند و در کل، مضمون رمان، سرنوشت چنین آدمهایی هست و کلا انسانهایی که در زندگی ظلم میکنند و سزای این ظلم را میبینند. فضای این رمان هم از نوعی سیاهی شروع میشود و با سپیدی خاتمه مییابد.
"شوق پرواز" برترین سریال شبکه اول سیما شد
مجله همشهری جوان محبوب ترین بازیگر سینمای ایران را
به انتخاب و نظرسنجی خوانندگان مجله خود انتخاب کرد :
شهاب حسینی
کدام یک از بازیگران سینمای ما در حال حاضر این پتانسیل را دارند که در سطح جهانی مطرح باشند ؟
گفت:
* به نظر شما کدام یک از بازیگران سینمای ما در حال حاضر این پتانسیل را دارند که در سطح جهانی مطرح باشند ؟
نمی دانم سخت است چون نقش هایی که این روزها در سینمای ایران نوشته می شود آن قدر ایرانی هستند که آدم نمی داند بازی کردن در نقش های دیگر چقدر ممکن است ولی اگر با توجه به چند سال اخیر اگر بخواهم بگویم ، می توانم مجموعه بازیگران دو فیلم اخیر آقای فرهادی را اسم ببریم. پیمان معادی در جدایی نادر از سیمین به نظرم درخشان است. بازی شهاب حسینی در پرسه در مه واقعاً در سطح جهانی است. غیر از اینها نگار جواهریان در این سالها بازیگر کم اشکالی بوده. از طرف دیگر جنون به معنای خیلی خوب کلمه ، به معنای عشق ، انگیزه و شهوت بازیگری که در حامد بهداد هست به نظرم می تواند در سطح بین المللی تاثیر گذار باشد. کسانی مثل صابر ابر و مهرداد صدیقیان هم از همتایان آمریکایی شان به نظرم بسیار جلوترند. از نسل کهنه کار هم می توانم خانم آدینه و آقای مهدی هاشمی را بگویم و فرهاد اصلانی . اینها بازیگرانی هستند که در فضای بین المللی می توانند بدرخشند چون توانایی هایشان اصلاً ورای نقش هایی که بازی می کنند و ورای سینمای ایران است.