همین یک ساعت پیش

همین یک ساعت پیش




دستی سفید روی  قابی سیاه ... در باز می شود و تو انتظار کسی را نداری که پشت آن باشد.. اما او آمده است با همان شمایل دیرینه ... نگاهت می کند و تو فکر می کنی چقدر عوض شده ای و شاید چقدر... عوضی!

همین یک ساعت پیش می شد خود را خوشبخت حس کرد و درست یک ساعت بعد دیگر هیچ دستاویزی برای بودن نداشت... زندگی به همین سادگی است که حتی باورت نمی شود که اگر تمام عکس های دنیا را هم تو گرفته باشی روزی عکست را بر دیوار خواهند زد و به  چشمان غمگینت خواهند خندید.

سفیدی دیوارها و پوست زن هیچ نشانی از پاکی برایت تداعی نمی کند تنها چون خلا یی است که رهایت می کند در اندیشه ، تا بی پروا برای آن چه می شنوی حسرت بخوری... یک صحنه و نماهایی که آرزو می کنی کاش تو عکسشان می کردی... و دو وجود که می خواهند از وجود بگویند و جز زخم هایی سفید چیزی ندارند. زخم هایی که حالا چون ردی سرخ جای قلبشان می تپد و این تنها مدال افتخاری ست که بر سینه دارند..

...فقط یک چیز خواستم... برنگرد!

و همیشه بازگشت تمام آن چیزی نیست که می خواهیم... انگار از درون تراشیده باشدنت و تو چون حجمی سنگی اما تو خالی تلو تلو خوران  لحظه ای بایستی و به عقب نگاه کنی... آنقدر خالی شده ای که پاهایت توان لحظه ای سکون را ندارند... همان جا زمین می خوری و نگاه شکسته ات تمام عکس های پشت سرت را روی صورتت تف می کند.

مرد از حجم دردهای نا تمامش می گوید و زن خوشی های تو خالی اش را بغض می کند.. انگار هیچ کدام برای هم حرف نمی زنند.. انگار تنها دیوار های سفید بی قاب هستند که گوش می دهند و قهقهه ی کفش های زن روی زمین تنها بازخوردی است که می توان انتظار داشت.

زن به پای مرد میافتد و کفشی دور را بهانه می کند و مرد انگار پاهایش را سیمان می گیرند، آنقدر سنگین می شود که قدمی ، برایش سال هاست. و تو فکر می کنی چرا برای همه ی چیزهای مضحک این قدر گریه میکنی!

سر جایت تکان نمی خوری و سعی می کنی نفس حرف های مرد را بشنوی .. آنجا که تمام آنچه در لحظه ای بر سرش ویران شده و این همه سال رویش مانده را ، دانه دانه بر میدارد و با رنج روی چشمان زن می پاشد... و زن با لبخندی تلخ تمام ویرانه ها را می خورد و شاید فقط به این فکر می کند : شب باید روی همان نیمکت کهنه ای بخوابد که یک ساعت پیش رویش چای می خورده و به خوشبختی بی حدش فکر می کرده است.

دست روی گونه ات می کشی اما چیزی خیسش نمی کند .. پس چرا این همه داغی چرا چشمهایت می سوزند... انگار گداخته ای دورانی دور مردمک سیاه چشمانت حلقه می زند و تو دست بر حنجره می بری... تنها یک دم .. می خواهی!

خودت را میبینی که جلوی پنجره ای شیشه ای ایستاده ای و سیگار کملت را روشن می کنی... تنها نقطه ی نورانی زندگی ات... و از در که می زنی بیرون هیچوقت زن را با کفش هایی در دست و چون قدیسه ای تراشیده از مرمر میان سپیدی دیوارها نمیبینی... هیچ وقت...

و اما خود تو شانس این را داری که  روبروی پرده  عریض بنشینی و تیتراژ را تا نقطه ی آخر سیاهش هق بزنی و موسیقی تلخش را در حلقت فرو کنی تا این همه فریاد بیرون نزند.



پانوشت 1: فیلم  عالیه... می تونم بگم جزو حس دارترین کارایی که دیدم و بهترین بازی های اقای شهاب حسینی.

پانوشت2: بی نهایت سپاس از سینا آذین عزیز برای عکس ها و رخصت اینکه چند کلمه ای از حسم رو بنویسم!


هدی مقدسی