نگاهی به فیلم «پرسه در مه»

نگاهی به فیلم «پرسه در مه»


پلک​هایش
فرهنگ > سینما  - کیوان کثیریان

شاید هیچ وقت نتوانیم مطمئن باشیم آنچه در فیلم "پرسه در مه" می بینیم، واقعیت دارد یا محصول رویاهای امین - یک پیانیست به کما رفته - است که گرچه زبان سخن ندارد اما ظاهرا صاحب ذهن هشیاری است و به اقرار خودش دارد برای بازگشت به زندگی یک داستان می‌سازد ما را در آن شریک می‌کند.

داستانی که با چهره رویا - شخصیتی که می‌تواند همسرامین باشد و نامش هم رویا باشد- در نخستین لحظه‌ای که امین  روی سن تئاتر می‌بیندش آغاز می‌شود و با اولین رودررویی امین با رویا که شروع یک عشق است، به پایان می‌رسد. او درنریشن فیلم تاکید می‌کند که دارد شخصیت‌های آینده را درگذشته طراحی می‌کند.

به قول خودش، شاید او یک زندگی فرضی را پیش از مرگ برای ما روایت می‌کند (و شاید هم نه !). وقتی صدای سوت توی سر امین - که نشانه‌ای از داستان ذهنی اوست-  با صدای دستگاه های پزشکی اتاق او در بیمارستان - که نشانه‌ای از واقعیت عریان است - به هم می‌آمیزد، دیگر نمی‌شود به راحتی واقعیت و خیال را از هم جدا کرد.  اتفاقا "پرسه در مه" بخش مهمی از جذابیتش را از همین عدم قطعیت و درهم آمیزی رویا و واقعیت می‌گیرد.

درعین حال چه امین در حال مرور خاطرات واقعی زندگی اش باشد، چه مشغول عینیت بخشیدن به روایت ذهنی‌اش از زندگی، آنچه بر پرده می‌بینیم روایتی غیر کلاسیک و مدرن با رفت وبرگشت های نا منظم و درهم ریختگی زمانی است و تصویر شوریدگی یک هنرمند و خودویرانگری او در فرایند خلق اثر هنری. و چقدر این فرم روایی با آشفتگی وتزلزل شخصیت اصلی داستان هماهنگ است.
فکرش را بکنید؛ آهنگسازخلاقی حس کند چشمه خلاقیت و توانایی اش در آفرینش اثر هنری در حال خشکیدن است و در انتظاری بی‌پایان و کشنده برای الهام شدن نت ها مانده باشد. امین به همین دلیل درهم می‌شکند و فرومی‌پاشد. این نازایی خلاقیت، در مرحله اول بر روح و روان هنرمند اثر می‌گذارد واعتماد به نفسش را می‌گیرد و در ادامه  به بدبینی، پرخاشگری، تنهایی، افسردگی، خودآزاری و دیگرآزاری می‌انجامد. او حساس و زودرنج می‌شود، به آدم‌های دور وبرش می‌پرد، از این که کسی قضاوتش کند به هم می ریزد، سپس از خود و دیگران می‌برد تا بتواند در انزوایی خودخواسته، از شر سوت‌های توی سرش راحت شود و به جای آن، موسیقی بشنود.

این سفر ذهنی و حرکت روی مرز باریک نبوغ و جنون اما بی رنج نمی‌شود. او گلایه‌ای هم از کسی ندارد. ریشه این بن بست هنری در درون اوست. او درمانده است و در اوج این درماندگی، واکنشی دیوانه وار از خود نشان می‌دهد ومهم‌ترین بخش بدنش-  انگشتی که با آن پیانو می‌نوازد - را قطع می‌کند.  این پروسه آشفتگی و پریشانی اما با زایشی دیگر به سمت آرامش حرکت می‌کند. امین از وقتی از وجود یک نوزاد در بطن همسرش آگاه می‌شود، احساس می‌کند صدای سوت های سرش دارد کم کم جای خود را به موسیقی می‌دهد.

امین در این سیرو سلوک جنون آمیز، درحادثه‌ای که ارتباط چندانی هم با هنرش ندارد، به کما می‌رود و سال‌ها میان مرگ و زندگی سرگردان می‌ماند.  راستش را بخواهید گمان می‌کنم این بخش از داستان - رخ دادن حادثه برای امین در معدن -  چه به لحاظ فرم و چه ازحیث منطق داستانی، ارتباط ارگانیک با داستان امین پیدا نمی‌کند و کاش به یک دلیل ساده تر و مربوط تر برای به کما رفتن امین، فکر می‌شد.

فیلمبرداری "پرسه در مه" افق های جدیدی در فیلم جلوی چشم می‌گذلرد و به تمامی درخدمت  پیچیدگی‌های درونی دنیای امین است. حرکات وزوایای دوربین، رنگ آمیزی و نور تصاویر، استفاده به‌جا و به‌قاعده از اسلوموشن، اینسرت های اشیا و چشم و گوش و ... همگی نشان از آن دارد که  خلاقیت در فیلمبرداری تا چه حد می‌تواند به  فضاسازی درست اثر کمک کند.
موسیقی در "پرسه درمه" نقش اساسی دارد. قهرمان داستان،  یک موزیسین است و حامد ثابت با نوازندگی متبحرانه پیانو و خلق ملودی‌های مدرن و پست مدرن، با اوج و فرودهایی هماهنگ با فرازونشیب‌های داستان، حس تک افتادگی و تلاطم روحی امین را به خوبی منتقل می‌کند.

بازی شگفت انگیز شهاب حسینی با آن نگاه نافذ که حس انتظار، خواستن، شوریدگی و ناتوانی را توامان در خود دارد و چشم هایی ک ه دائم تنگ می‌شوند و پلک‌هایی که پریدن آن را می‌شود به راحتی احساس کرد، دیدنی است. در پایان داستان  نیز همین پلک‌ها نقش کلیدی شان را در داستان ایفا می‌کنند. امین در کماست. حالا که قصه‌اش را برای ما گفته، عشق به زنده ماندن به سراغش آمده، گرچه زندگی‌اش ملال انگیز بوده ولی دلش برای همان ملال تنگ شده، دوست دارد دست هایش را تکان دهد و چشم هایش را باز کند ولی نمی‌تواند.به سختی پلک هایش را تکان ریزی می‌دهد اما کسی به صورتش نگاه نمی‌کند. دارند دستگاه تنفس مصنوعی را از او باز می‌کنند تا زندگی اش - زندگی پررنجش - به پایان برسد. اما او هنوز زنده است، عشق زنده اش کرده، می‌خواهد زنده بماند، او می‌تواند به زندگی باز گردد، اما کسی به صورتش نگاه نمی‌کند تا حرکت ریز پلک‌هایش - تنها نشانه زنده‌بودنش -  را ببیند.

این سرنوشت محتوم انسان معاصراست. وقتی زندگی می‌کنیم، در جهان شلوغ وبی قاعده امروز تنها و سرگردانیم.  به پوچی وبیهودگی که می‌رسیم، مرگ اندیش می‌شویم و وقتی مرگ را حس می‌کنیم، درمی‌یابیم زندگی را وعشق را بیشتر دوست داریم، ولی دیگر دیر شده. ان وقت دیگر کسی به صورتمان نگاه نمی‌کند.

اهمیتی ندارد که فیلم تحت تاثیر "ذهن زیباست" یا "ساعت‌ها" و "آبی"  یا هر فیلم دیگری. مهم نیست که قطع انگشت سبابه ما را یاد "پیانو" بیندازد یا گوش بریده ونسان ونگوگ.  "پرسه درمه" یک فیلم کاملا امروزی و ایرانی است، ارژینالیتی خودش را هم دارد و حالا دیگر می‌توان گفت یک فیلمساز و فیلمنامه نویس مهم پایش به سینمای ایران باز شده؛ بهرام توکلی.